نیروهای گردان در زمان کوتاهی مقر فرماندهی را نابود کردند. اگر میان بچه ها نبودم باورم نمیشد خودمان این کارها را کرده باشیم. میان سنگرها دو زن بودند که از ترس مثل بید میلرزیدند.
یکی از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب(ع) میگوید: برای شناسایی به منطقهای در اطراف حلبچه اعزام شدیم. به ما یک گونی سیبزمینی و مقداری نان و رب گوجهفرنگی دادند. آشپز هم برای ناهار و شام خلاقیت بخرج میداد.
وقتی که مسجل شد حاجهمت شهید شده و پیکرش را از منطقه به عقب منتقل کردهاند، رفتیم دنبال پیکر و خیلی اینجا و آنجا را گشتیم. در خود معراج هم خیلی گشتیم تا نهایتاً شهیدعبادیان از روی پیراهن زیری که چند روز قبل به حاج همت داده بود، پیکر بدون سر ایشان را شناخت.
همه ساله در روزهای پایانی سال بسیاری از کاروانهای راهیان نور با حضور در مناطق عملیاتی جنگ ۸ ساله تحمیلی یاد و خاطره شهدای دوران دفاع مقدس را گرامی میدارند. یادمان شهدای عملیات والفجر ۸ در اروندکنار این روزها میزبان اردوهای راهیان نور از سرار کشور است.
حاج حسین یکتا رزمنده دفاع مقدس و راوی شناخته شده ای است که شاهد زنده ای از ایام دفاع مقدس می باشد. در ایسن فیلم به سخنان وی در باره رفیق و رفاقت در آن دوران گوش جان می سپاریم.
عباسی، بچه تهران و از آن خالیبندهای هفتخط بود! خیلی هم قمپز در میکرد. همیشه میگفت: «من بزن بهادر محله مون بودم. من یه تنه ده تا عراقی رو حریفم. هرجا به مشکل برخوردین، من خودم ایکی ثانیه حلش میکنم.»
دفاع مقدس پر از رویدادها و انسانهایی است که هنوز بسیاری از آنها ناگفته باقی مانده؛ یکی از این ماجراها روایت جانبازی یک سرهنگ ارتش است که علی رغم آنکه اسم او در لیست شهدا بوده؛ تا زمان درگذشتش سخنی از مجروحیتش به میان نیاورده است.
گرانبهاترین گنج جنگ ما در این عصر را باید بازگشت انسان دورمانده از اصل خویش به فطرت الهی دانست. انسان عصر مدرنیته آشفتهخاطر و پریشان است. هیاهوی ماشینی او را در هالهای از تحیر و سرگردانی و بر سر چندراهی باطل گرفتار کرده است.
فیلمی کمیاب از خط مقدم جنگ ایران و عراق که با کیفیت بسبار بالا بازسازی شده است. در طی این فیلم که از سنگر ایرانیها گرفته شده، سربازان ایرانی با شلیک آرپیجی موفق میشوند تانک تی-۷۲ عراقی را زمینگیر کرده و خدمه آن را فراری دهند.
زنانی که در ۴۵ روز مقاومت خرمشهر، مسئولیت پشتیبانی از مهمات را برعهده داشتند؛ چگونه و به چه علت وارد این فضا شدند و چطور میشود که دوباره از این فضا خارج می شوند؟
خواهر یکی از شهدای نوجوان دفاع مقدس تعریف میکند: «عملیات سختی در راه داشتند و فرمانده قصد اعزام برادرم را نداشت. برادرم تا موضوع را فهمید به او گفت: «اگر من را نبرید، روز قیامت شکایت میکنم.»
یکی از جانبازان جنگ تحمیلی تعریف میکند: «ویلچرم را عقب ماشین گذاشته بودم و خودم صندلی جلو نشسته بودم که راننده با یک موتورسوار دعوایش شد. موتورسوار سراغ من آمد و از من خواست پیاده شوم تا دعوا کنیم.»
حسین خرازی به برادر محسن میگفت: «من دیگر لشکرم ازهمپاشیده و نمیتوانم عملیات کنم!» من به ایشان نگاه کردم، دیدم عرق پیشانیاش را گرفته است. آنقدر ناراحت و خسته بود که بهطورجدی میگفت اینجا دیگر نمیشود کار کرد، ولی آقا محسن میگفت بروید، بگویید از استان نیرو بفرستند.